باران بهاری


جورج فیشر هنوز بیدار بود. درازکش، به تصادفی فکر می کرد که در خیابان 121 دیده بود. ماشین به مرد جوانی زده بود. او را به داروخانه ای در برادوی برده بودند، صاحب داروخانه کاری از دستش برنیامده بود. منتظر آمبولانس شده بودند، مرد روی پیشخوان، در انتهای داروخانه افتاده بود، نگاهش به سقف بود، می دانست دارد می میرد. .


باران بهاری / کفش های خدمتکار و داستان های دیگر / برنارد مالامود / امیر مهدی حقیقت / نشر افق


کفش های خدمتکار و داستان های دیگر

های ,داروخانه ,خدمتکار ,مرد ,کفش ,داستان ,و داستان ,خدمتکار و ,های خدمتکار ,کفش های ,های دیگر

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان جزوه بالاتر از عشق motaleaaat بازاریابی اینترنتی به رنگ آسمان اس تی یو پی پی تی edu novinA دبستان غیر دولتی پیشرو تی‌لِم